حالا سیزده هفته اس که با همیم، با هم نفس میکشیم، با هم راه میریم، با هم غذا می خوریم، با هم سر کلاس میریم...فکر می کنم حالا وقتی سر کلاس دارم شعر میخونم یا از ادبیات حرف میزنم صدام بلندتر از همیشه اس که تو خوب خوب بشنوی و مثل من و بابایی شعر و ادبیات بخشی از زندگی قشنگت باشه البته من و باباییت بخش مهمی از زندگی مون ادبیاته...
یادم افتاد که امروز یکی از دانشجوها سر کلاس مدام سوالهای بیهوده و چرت و پرت می پرسید و بچه ها هم بهش می خندیدن، انگار در طول عمرش هیچ شعر فارسی نشنیده بود، خندم گرفته بود ناخودآگاه یواشکی تو دلم بهت گفتم مامان تو باید یه ادیب باشی حالا هر شغلی هم که خواستی داشته باش، ببین اینو...
عزیز مادر منتظرم که روزها و هفته هارو خوب و با آرامش با هم طی کنیم و برسیم به روزی که بیای...
ممنون عزیزم...حتما همینطور میشه بابایی مهربون.
عمو علیرضا ممنون از محبتت...
تقدیم به زنداداش گلم
بهت خدا قوت میگم عزیزم. ماه قبل ماه سختی بود برات. امیدوارم بعد از این خیلی خوب باشه.
برای نی نی مون شعرهای زیبای عرفانی بخون عزیزم تا از همین حالا فرهنگ و عرفان وارد گوشت و پوست و خونش بشه.
دوست دارم فرزند ما اسوه فرهنگ و ادب باشه.
دوستت دارم فراوان