دختر خوبم الان شما در آستانه دو سالگی هستی. دختر شیرین زبان من الان بسیار زیبا صحبت می کند و خیلی از چیزها را که هم سن و سال هایش متوجه نمی شوند درک می کند.
سفر خوزستان که از 4 تا 9 فروردین 96 طول کشید با همراهی و همکاری شما بسیار خوش گذشت دختر خوش سفر بابا.
چند عکس از این سفر را برای یادگار اینجا می گذارم.
ما
ملودی بابا
بدون شک تا وقتی خودم بابا نشده بودم حس پدر بودن را درک نمیکردم. الان که داشتم به دلتنگی ای که از دوری تو دارم و به حس پدر بودن فکر میکردم فی البداهه این ابیات را نوشتم.
پدرم چند روز پیش از این
شادمان شد پدربزرگ شده.
خم شده قامت خودش اما -
تا ببیند پسر بزرگ شده
پدرم بهترین معلم من
در سراشیب زندگی بوده
پدرم عشق بوده و عرفان
تا بیاسایم، او نیاسوده
او بزرگ است و این جهان کوچک.
پیش دستان او جهان خالیست
از نگاه پسر، رضازاده -
پیش او پهلوان پوشالیست
پدرم قهرمان پیر من است
شیر اگر پیر هم شود شیر است
پدرم مولوی است، عطار است
عارفی بی کتاب و تفسیر است
امید
نازنین بابا
روز سوم تولد یعنی پنجشنبه 3 اردیبهشت دکتر گفت شما زردی داری و منتقلت کردند به nicu و زیر دستگاههای مهتابی.
زردیت 11.5 بود.
جمعه مامان را مرخص کردند ولی آمد اتاق مادران که بدون همراه و کمک، دست تنها مواظب شما باشه.
در عرض دو روز، شکر خدا، زردیت رسید به 6 و یکشنبه 6اردیبهشت شما را هم مرخص کردند و با سلام و صلوات به خانه آمدیم.
ساعت 3 بود که رسیدیم.
پدربزرگ و عموها دم در منتظر بودند و با رسیدن شما و مامان به خانه گوسفند قربانی کردند.
دو روزی همه چی خوب بود. باهم کلی بازی کردیم و خندیدی و خندیدیم. ولی سه شنبه که دوباره برای چک شدن زردی آزمایش دادی باز هم بالا رفته بود.
این بود که چهارشنبه دوباره شما را بردیم بیمارستان.
زردیت رسیده بود به 16.
دکتر دستور بستری داد و از اون موقع تا حالا شما در بیمارستان و زیر دستگاه مهتابی هستی و مامان طفلک مواظب شماست.
من هم هر روز به شما عزیزای دلم سر میزنم و هرچی لازم دارید تهیه میکنم.
فردا روز پدره، دخترم شدیدا منتظرم تو را به عنوان بهترین هدیه روز پدر در آغوش بگیرم.
زود زود خوب شو جونم. دلتنگتم بی حد.
امروز هم روز زیبایی بود.
ابتدا برای دختر نازم شناسنامه گرفتیم
بعد عمو و بابابزرگ و فامیل های دیگه به دیدن دختر گلم و مامان خوبش اومدن:
بعد داستانی داشتیم با چشم بازکردن ملودی خانم
فکر کنم میخواست بگه خیلی هم دنیاتون دیدنی نیست. چون خیلی با ناز چشم باز کرد.
اول که چشماشو باز نمیکرد
بعد زیرچشمی بیرون را ورنداز میکنه:
کم کم چشمای نازشو باز میکنه:
تا اینکه در نهایت با نگاه مهربون و متفکرش به پدر نگاه میکنه:
این بچه عشقه
بعد از تولد:
دو ساعت بعد از تولد همراه با دایی های عزیز:
به دنیای زیبای ما خوش آمدی دختر گلم
بابایی امروز 24 هفته از داشتنت میگذره و 16 هفته دیگه به دیدن و در آغوش کشیدنت مونده. ملودی زندگی من نمیدونی چقدر مشتاقم که بوسه بارانت کنم. این روزها وقتی با مامان از کنار یک بچه کوچولو رد میشیم بی اختیار لبخند میزنیم و تو را تصور میکنیم.
ملودی بابا، الان نزدیک چهارماه به روزیکه تو به دنیای زیبای ما رنگ و بوی تازه بدی باقی مونده. حالا که هیجانات روزهای اولیه ی فامیل کم کم فروکش کرده ما با هیجانی تمام عیار بیصبرانه منتظر دیدن تو و در آغوش گرفتن میوه ی زیبای زندگیمون هستیم. لحظه لحظه به یاد و به فکرت هستیم. چهارشنبه نتیجه آزمایشات و اسکن های جدیدت را بردیم و به دکترت نشان دادیم. خدا را شکر همه چی خوب بود و آماده ایم انشاا... به زودی سه نفره شدن جمعمون را جشن بگیریم.
مامان بعد از یکی دو ماه نسبتاً آرام بازهم داره کم کم اذیت میشه، امّا به عشق تو همه را تحمل میکنیم...
با آرامش کامل بزرگ شو که منتظرت هستیم شدید عزیزم.
1- ملودی
2- مهرشید
3- نگارین
سه تا اسمی هستند که داریم بهشون فکر میکنیم.
دختر ناز بابا، توی این چند ماه تمام فکر و ذکر و کار و بار ما تویی. یا مشغول آزمایش و سونوگرافی و غربالگری و نشان دادن نتایج به دکتریم یا به تولد و آینده ی تو فکر میکنیم. همه ی تلاشمون اینه که به بهترین شکل بتونی زندگی کنی و در آینده صاحب ادب و هنر باشی، به چند زبان صحبت کنی و.... یه دختر توانا و دانا. اصلا یکی از کارهای اصلیمون تهیه ی منابع برای آموزش تو شده. امیدوارم تو هم با پشتکار و علاقه بتونی به قلّه های موفقیت برسی.
با تمام وجود منتظریم که با آرامش هرچه زودتر به دنیای زیبامون اضافه بشی و شادیمون را چند برابر کنی.
امیدوارم پنچ ماه باقی مانده را هم به خوبی و با آرامش طی کنی و به سلامتی به دنیا بیای و بزرگ بشی.
بی صبرانه منتظر آمدنت هستیم نازنین بابا...